روزهای خوبی هم بود که پریشان‌نوشت‌هایم لبریز از بوی تو بود!

روزهایی که سرشار بود از خیال خوش تو را داشتن و این خیال حتی اگر رنگی از واقعیت هم نداشت؛ این‌قدر شیرین بود و هست که هنوز هم پرسه زدن بین ردپاهای جامانده‌اش، حال ناخوبم را تسکین کند!

تو اصلا انگار کن این حسّ خوبِ کسی را داشتن، همان حس گمشده‌ایست‌ که وقتی به تاریخ اخرین سیاه‌ام برای تو نگاه می‌کنم؛ باعث می‌شود هجوم بی‌امان هول و ترسی غریب، همه وجودم را تسخیر کند که آهای فلانی، راستی کجای کارت اینقدر بد لنگید که حالا در این برزخ تنهایی و وحشت، این‌طور به حال حسرت‌های دیروزت هم، حسرت میخوری!

و پناه به او که دانای هر راز مگو و تنها پناه درماندگان است .

 

پ.ن:

راستش را بخواهی فارغ از پریشانی همین چندخطی که از خودم هم گیج‌تراند؛ بهانه اصلی‌ام برای نوشتن بعد از اینهمه وقت لال‌مانی، به روز شدن تاریخی است که شاید چند وقتی بعد، در بین یکی از همان بیخوابی‌های از سر نمی‌دانم کجایی، بشود شاهدی برای اینکه خیال کنم، تأکید می‌کنم، خیال کنم؛ فاصله زمانی آن شب با روزگاری که احتمالا بهتر از فرداست؛ کمی کم‌تر شود!

چه می‌شود کرد

ادم‌های غریب، دل‌خوش به همین خیالات‌اند!


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها